سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

هدیه آسمونی

فک کنم عاشگ کفشاشه

جمله فک کنم تازه به دهن آقا شیرین اومده و تو اکثر جمله هاش استفاده می کنه عاشگ هم به همچنین توی سفر به اصفهان، نیوشا توی خونه کفش پوشیده بود، سبحانم به باباش گفت: بابا فک کنم عاشگ کفشاشه!
22 ارديبهشت 1393

امروز سبحان

امروز بعد از ظهر برای خرید رفتیم بیرون... معمولا از سبحان می پرسم که چی بخریم، جواب امروزش یه چیز بامزه هم داشت که تا حالا نشنیده بودم... « هستی» بحلیم... منظورش هستی بخریم بود. هستی خانم دخترآقا وحید دوست بابا امیره و دو سال از آقا سبحان گل مامان بزرگتره و حس بزرگتری وحمایت و یه جورایی هم مامانی داره به سبحان بعد خرید قرار شد که بعد شام بریم خونه عمو « بوید: وحید» بابای هستی برای شام رفتیم سیراب شیردون خوردیم و آقا سبحانم بجای سیرابی، زبون و پاچه و تیلیت خورد. ماشالله خیلی هم دوست داره عکسشو حتما بعدا می ذارم، چون بایدحجمشون کم بشه و الان هنوز نتونستم.     بعد شام هم رفتیم خونه عمو وحید و یکی ...
5 ارديبهشت 1393

شروع گرفتن پوشک از سبحان

امروز اولین روز شروع این پروسه خطیر در زندگی پسرمه.  از صبح تا الان که فقط یکبار توی دستشویی جیش کرده و سه بار لباسشو کثیف کرده. هنوز فرشهای خونه رو که شسته بودیم پهن نکردم. تصمیم گرفتم تا پایان این پروسه پهنشون نکنم... امیدوارم خیلی زود به نتیجه برسیم... آمین
4 ارديبهشت 1393

شیرین زبونیای جدید

تازگیا آقا سبحان از کلمه های جدید و جمله بندیای خاص فراتر رفته و شعر می خونه امشب شبکه هدهد شعر حسود هرگز نیاسود رو پخش می کرد که سبحان اینطوری تکرار می کرد: هنوز هگس نیاسوووووو   یه جمله خوشمزه دیگه هم اینه که دست منو می گیره و می گه‌: بلیم هابم بازی کنیم، ینی بریم با هم بازی کنیم.
3 ارديبهشت 1393

اولین تجربه سینما

روز مادر برای اولین بار عزیز دل مامان سینما رفتن رو تجربه کرد. ۳۰ فروردین ساعت ۸/۳۰ قرارشد برای دیدن فیلم چ (چمران) بریم پردیس ملت، اما چون دیر رسیدیم قرار شد برای سانس ۱۱ برگردیم. رفتیم سعادت آباد و غذا گرفتیم و آقا سبحان کباب انتخاب کرد. تابقیه غذاها آماده بشه حضرت آقا تو ماشین شامشو خورد. مامان جون لقمه لقمه کبابشو بهش داد. وارد سالن که شدیم طبق معمول بازرسی شروع شد و بارها و بارها از پله ها بالا و پایین رفت تا بالاخره تبلیغات اول فیلم شروع شد‌‌‌‍. ساکت و آروم نشست وبا دقت نگاه کرد. فیلم خیلی طولانی بود و بعد حدود یکساعترفت بغل مامان جون و چون صحنه های جنگ بود باباجون و مامان جون حواسشو پرت می کردن و می خندوندنش...
2 ارديبهشت 1393

بعد مدتها

بالاخره تونستم روی این تبلت با اوپرا راهی برای نوشتن خاطرات گلم پیدا کنم این روزابرای من قشنگ ترین روزای زندگیمن گلم حرف می زنه و برام شعر می خونه از امروز انشالله مدام خاطراتش ثبت می شه از ۱۶ام فروردین کلاس زبان داشتم و سبحان هر روز صبح تا عصر مهمون مامام جونش بوده. یه روز صبح که داشتم حاضرش می کردم گفت: مامان جون خیلی خیلی مهربونه، به زبون خودش: " مامان جون حلی حلی مهربونه"
2 ارديبهشت 1393

بعد مدتها

بالاخره تونستم روی این تبلت با اوپرا راهی برای نوشتن خاطرات گلم پیدا کنم این روزابرای من قشنگ ترین روزای زندگیمن گلم حرف می زنه و برام شعر می خونه از امروز انشالله مدام خاطراتش ثبت می شه از ۱۶ام فروردین کلاس زبان داشتم و سبحان هر روز صبح تا عصر مهمون مامام جونش بوده. یه روز صبح که داشتم حاضرش می کردم گفت: مامان جون خیلی خیلی مهربونه، به زبون خودش: " مامان جون حلی حلی مهربونه"
2 ارديبهشت 1393
1